سر تفنگ را به سوی خودم میگیرم
تو شقیقه نداری
دست را به زانوی خود میگیرم
تو دست یاری نداری
و سر را هر شب
عصیان گرانه
روی شانه های نامردانه ی خودم میسرانم
تو را سری با ما نیست
هر صبح، میشنینم روی طاقچه ی خورشید زده
موهایم را اتش میزنم
تا خاکستر رویاهای پنهان در سر، به چشم نیایند
تو اتشی.
تو تیشه ای! به زانوان این درخت خموده!
سر تفنگ را به سوی خودم میگیرم
تو شقیقه نداری
تو دست تفنگداری.
درباره این سایت