درستش این بود که بیایم و از سفر اخرم بنویسم. از لحظه ای که میثاق از میان بچه ها رد شد و زد روی شانه ام:کجایین شما؟ دندان های سفید و منظمش توی نور اتش برق میزد و نگاه مشکی مهربانش شاد بود. 

یا لحظه ای که گفتم از روی شن ها بلند شدم و گفتم من سردمه بچه ها. میرم کنار اتیش. محمد کاپشنشن را در اورد و گرفت سمتم. 

سفر خوبی بود. درستش این است که از سفر خوبم بنویسم و ادمها و اتفاقات. همین کار را هم خواهم کرد. 

قبلش، دلم برای محسن تنگ شده. برای ایمان هم. گروه موسیقی محبوبم که مدتهاست خبری ازشان نیست…



سفر کویر ابوزید و شهر زیر زمینی اویی:

از لا به لای نوشته های قبلی میفهمید خیلی با همسفرم درگیر بودم. وقتی رسید تهران من روی تخت لم داده بودم و داشتم با اسودگی بافتنی میبافتم. دوش نگرفته بودم و اتاقم مرتب نبود.  از تماس چشمی اجتناب میکردم و خبری از گرمی اغوش و صمیمیت همیشگی ام نبود. تیر خلاص این بی تفاوتی و یبث بودن من، لحظه ای خورد که داشتم میز را دستمال میکشیدم و قربان صدقه گلدان هایم میرفتم. با لحنی که سعی میکرد شاد نگهش دارد گفت: وای راستی ساجی! توووولدت مبااارک. 

_ مرسی. ولی یکم دیر نیست؟ 

_ ببخشید. همین تو راه یادم افتاد!

و چه قدر هم جمله اخر کمک کرد به جمع کردن قضیه!! درست یک هفته از تولدم میگذشت! یک هفته!

همه دور میز نشسته بودند و من یبث، مشغول تمیز کردن اتاق. صدا امد که شیش_ هفت ماهه ساجی رو ندیدم! باز شماها رو بینش دیدم. ساجی؟ خب بیا اینور! 

یبث بودم. یبث! طفلک من که یکهو ریده میشود به روابطم. 

بعد ناهار، تا نسترن نیاید ننشیند وسطمان توی اتاق، من سرم به بافتنی بافتنم بود و فضا سنگین! بعد کم کم بنا شد بروم دوش بگیرم و سریع حاضر شویم برویم بیرون. یخم اب شد. 

دوش گرفتم و نگذاشتم موهایم را سشوار بکشد. خرمایی هایم را خشک کردم و رفتیم. کافه خوش گذشت. جنگا بازی کردیم و از خنده مردیم. جنگا را دوست دارم. کافه را هم. روزهای قبلمان را یادم می اورند. جنگا انگار جوانه ای شد در دلم. 

خانم تور لیدر زنگ زد و گفت که اتوبوس به حد نصاب رسیده! خاصه از روی شعف دستی افشاندیم. شب را خانه سپهر اینا بودیم. از یک جا به بعد بنا شد به اینکه من و سپهر هی سر به سر هم بگذاریم. خودم هم نمیفهمم از کی روابطم با پسرها اینجور شد که انقدر کرم بریزیم. انقدر خندیده بودیم که برای دقایقی از شدت خنده گریه مان گرفته بود. مامان سرخ شده بود و اشک میریخت! 

پیراهن سورمه ای چهارخانه سپهر بی نهایت به من می امد و واقعا پسرها چه قدر خر شده اند! نباید میدادش به من؟ بعدا یه ابی یواشش را برایش میخریدم خب! 

ادمها چه چیزهایی از خودشان میفهمند. سپهر که خواست برساندمان خانه ظبط ماشینش را راه انداخت. از این دوپس دوپسی ها که کل ماشین را میلرزاند! و من فهمیدم اصلا از این سیستم ها خوشم نمی اید چون قلبم را هر ضرب شان میریزد! 

سپهر رفت و ما شب را به اسودگی ان همه خنده خوابیدیم. 

فردا صبحش نیلی می امد خانه مان. 

این تا اینجا. ساعت سه و نیم یک ربع به چهار، باید میرسیدیم میدان فاطمی. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Julie همه چی موجوده اسپایس چت|هک شد توسط علی هکر به دلیل بی ادبی نیلوفر خدا هست بزرگترین مرکز تولید و فروش انواع محصولات ترمو چوب روزنوشته های یک کدبانو Learning English تفکر وسواد رسانه ای اهل قلم